روزنوشت پانزدهم

این روزهای آخر سال عجیب حالم خراب است. این روزها دلم از زندگی فقط یک مرگ شیرین میخواهد و بس اما ارزشهایم مدام در ذهنم رژه میروند. عشق، بخشش، مهربانی و مهمتر از همه ایمان. همه اینها در پایان آرزویم برای مرگ ظاهر و باعث میشوند شرمنده خودم شوم.
خیلی و خیلی و خیلی سخت است که با ارزشهایت زندگی کنی در دنیایی که ارزشها مرده و هیچ معنا و مفهومی ندارد. در جهانی که زن بودن برابر است با پست و حقیر بودن.
این روزها عجیب دلم تنگ است. تنگ روزهایی که شیر زنی بودم برای خودم و حالا که فکر میکنم تشنه آن روزهایم. انگار از یک جایی به بعد زندگی باید فقط بروی تا تمام شود.
اما من که منم و همان زن محکم دیروز کم نمیآورم. مینویسم تا این نشخوارهای ذهنیام را بیرون کنم و دوباره تلاش کنم برای روزهای بهتری که خالقم برایم مقدر ساخته است. کم نمیآورم و هر چه مشکلات بیشتر عذابم دهند، پشتکارم و توانم را بیشتر میکنم.
مهمترین و اصلیترین هدفم در سال ۱۴۰۰ نوشتن یک کتاب است. کتابی که به امثال من کمک کند تا خودشان باعث دلخوشی و شادیشان باشند و معنای زندگیشان را پیدا کنند. کمک کند تا کم نیاورند و تا لحظه آخر دست از تلاش بر ندارند.
سال جدید قدمهایم را محکمتر بر میدارم چون باید به هدفم برسم و زنی قوی شوم تا دیگر با هر تلنگر کوچکی اشکهایش سرازیر نشود. زنی قوی که همیشه بعد از خدا تکیه گاهش فقط خودش باشد و خودش و دستش را فقط به سوی او دراز کند.
با اینکه به شدت زمین خوردهام اما با توان بیشتری برمیخیزم و شروع میکنم. شروعی که فقط با پیروزی تمام میشود و عهد میبندم که اگر هزار بار هم شکست بخورم، دست بر نمیدارم.
نوشته شده توسط رستا در ۲۹ اسفندماه
دیدگاهتان را بنویسید