روزنوشت یازدهم

بچه که بودم عاشق اسفند و خانه تکانی و شستن فرش روی پشت بام و خریدن لباس نو و مسافرتهای عید بودم. از اول زمستان منتظر آمدن اسفند بودم و در تک تک روزهایش حالم خیلی خوب بود.
بزرگتر که شدم باز هم عاشق اسفند بودم. با آمدن اسفند بوی نویی در خانه و در رگهایم میپیچید و از برگ به برگ سبز روشن درختان حظ میبردم.
اما از یک جایی به بعد اسفندها برایم شوم شد. حالا دیگر لحظه به لحظه اسفندها برایم شکنجه آور است و سالهاست که حالم در اسفند خراب است.
اسفندها از همان سالی که دیگر ندارمت، برایم ملال آور شد. انگار در همان چارچوب در و در همان نگاه آخر یک جایی از قلبم جا ماند و حالا هر سال اسفند که میشود این حفره بازمانده در قلبم بزرگ و بزرگتر میشود، آنقدر که خفهام میکند.
تا وقتی که نیستی و حرفهایم در دلم تلنبار میشود حالم خراب است. درست از همان روزی که رفتی دیگر هیچ عیدی برایم معنی نداشت.
و حالا دوباره همان حس همیشگی دارد خفهام میکند. لطفا تمام شو اسفند که حالم خراب است. لطفا تمام شو که دلتنگم. لطفا تمام شو
اسفندها برای من درست مثل اسفندها برای حاجی نوروزهای توی خیابان شده که پشت سیاهی زغال میرقصند و آواز میخوانند اما حالشان خراب است. من هم تمام اسفندهایی را که تو نیستی، پشت نقابم و حالم خراب است
نوشته شده توسط رستا در ۲۵ اسفندماه
دیدگاهتان را بنویسید